عشق اطلسی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 905
بازدید کل : 39457
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : mozhgan

خیلی وقت بود دلم گرفته بود و هیچ جوری آروم نمیشد وقتی روزهای گذشته ام رو یادم می اومد دلم

 

می خواست چشمهامو برای همیشه ببندم چون یاد آوری تلخکامی هاش جز رنج و عذاب چیزی برام ن

داشت دردم از همه ی دنیا این بود که کسی دردم و نمی فهمید هر موقع تو خودم بودم لقب افسرده رو

بهم میدادند و هر موقع شاد بودم و میخندیدم میشدم جلف !

نمیدونستم ادامه ی زندگی برام میسر هست یا نه؟!

به قول عمو پیمان که می گفت : اگه اینجوری ادامه بدی چه بخوای چه نخوای دیگه ادامه دادنم میسر

نمیشه و یه جایی تابلو ایت و میزارن جلوت و میگن خوش اومدی سفر به سوی آخرت .

تنها کسانی که دردمو میفهمیدند عمه پونه بود و عمو پیمان دوقلوهای بیست و هفت ساله ای که اونا

هم از دست زور گویی های آقابزرگ یه خونه ی مجردی واسه خودشون گرفته بودند و تنها زندگی میکردند

تو خونه ی خودمون غریب نبودم اما از غریبی میترسیدم مامان که یکی بود از خودم غریبتر و نیاز به

محبت و دلجویی دیگران داشت من هم بخاطر تنهایی و سکوت مطلق خونمون دلم نمی اومد تنهاش

بزارم و زیاد پیش پونه و پیمان برم داداش احمد هم که طفلک از همه جا بی خبر دور از ما داشت برای

گرفتن فوق لیسانس توی انگلیس تحصیل میکرد ، داداش احمد با سی سال سن درست ده سال از من

بزرگتر بود به همین خاطر احساس امنیت خاصی با وجود اون بهم دست میداد اون حس مردسالاری  ای

که توی همه ی مردهای خاندان ما بود و به ارث نبرده بود و همین باعث میشد حس نزدیکی بیشتری رو

باهاش داشته باشم هرچند دور بود اما ایمیل ها و نامه هایش همیشه راهنما و راهگشام بودن هر وقت

میخاستم برم خونه ی عمو پیمان و عمه پونه باید کلی دعا میکردم و صلوات میفرستادم تا آقا بزرگ باخبر

نشه آخه گفته بود ما حق نداریم پا تو خونه ی اونا بزاریم چونکه مثلا از دست اونا بخاطر جدا کردن

خونشون ناراحت بود اون اوایل که حتی توی خونه ی خودشونم راشون نمیداد ، چند وقتی بود که به

نوعی اجازه رفت و آمد رو به اونا داده بود و تازه به قول خودش بزرگواری کرده که اجازه داده دختر و پسرش

به خونش برن. غصه های دلم اونقدر زیادن که نمیدونم از کجا باید شروع کنم فقط میدونم قشنگ ترین و

اولین خاطره ی خوش زندگیم برگشتن متین از انگلیس بود . متین و داداش احمد در یک رشته و یک

دانشگاه درس میخوندن هرچند انتخاب رشته و محل تحصیلشون هم بنا به صلاحدید آقابزرگ بود!

متین  پسر عمو پرویز و دو سال از احمد کوچیکتره که هر دو باهم تو انگلیس در رشته ی شیمی تحصیل

کرده بودن  هوش متین توی فامیل سرآمد همه بود و به همین دلیل در بیست سالگی با بورسیه ای که

عمو پرویز با هزار دنگ و فنگ براش ردیف کرده بود و گرفت و برای تحصیل به لندن رفت و تا مقطع فوق

لیسانس ادامه داد داداش احمد دو سال از متین دیرتر برای تحصیل  به اونجا رفت آخه قبل از اون باز هم به

صلاحدید آقابزرگ  رشته ی متالوژی رو در دانشگاه تهران تا مدرک لیسانس به اتمام رسونده بود و بعد بنا

به خواست آقابزرگ مجبور به رفتن به لندن شد و همین باعث شد تا همکلاسی  عزیزشو که گهگداری

توی دفتر خاطراتش اسمشو دیده بودم و برای همیشه از دست بده گلناز بعد از رفتن داداش احمد با

همکلاسی دیگرشون ازدواج کرد و داداش احمد من با یه شکست اونم از نوع عشقی مواجه شد.اینها

همش از لطف بیکران و محبت بیش از حد آقابزرگ بود که شامل تک تک ما شده بود

امتحانات پیش دانشگاهیمو داده بودم و باید خودمو برا کنکور آماده میکردم  داداش دائم باهام تماس

میگرفت و ازم میخواست تمام تلاشمو برای موفق شدن بکنم انتخاب رشته ام بیشتر از همه مورد قبول

متین قرار گرفته بود و این از همه چیز برام مهمتر بود خوب میدونستم که متین دوست داشت تو رشته

فیزیک تحصیل کنه اما آقابزرگ اجازه نداده بود و من هم برای خوشحال کردن اون شایدم برای جلب توجه

اون بود که اولین انتخاب رشته ام رو فیزیک کاربردی زدم توی اتاق بودم و خودمو حسابی سرگرم درس

خوندن کرده بودم که صدای در اتاق رو شنیدم :

- اجازه هست بیام تو ، خانم خر خون؟

از هیجان جیغ کوتاهی کشیدمو به سمت در دویدم و خودمو انداختم بغل عمو پیمان ، کنارم زد و با اخم

گفت :

- بکش کنار خانم ، این کارا چیه ؟ بجای سلام کردنته؟

سلام کردمو گفتم : وای عمو نمیدونی چقدر به موقع رسیدی ؟ اینقد بهت نیاز داشتم که نگو و نپرس

با درماندگی سرشو خاروند و گفت : وای نکنه می خوای بگی باز  توی ریاضی اشکال داری؟

بوسیدمشو گفتم : دقیقا زدی تو هدف!

کنارم زد و گفت : بابا بزار حداقل بیام تو  اتاق

پشت سرش در و بستمو پرسیدم : راستی عمه کجاس؟

-خونه ی گله نوجاس! چه میدونم کجاس؟ حتما مدرسه اس دیگه

عمه پونه معلم زبان انگلیسی یک دبیرستان دخترونه اس و عمو پیمان معلم ریاضی یه دبیرستان

پسرونه و هر دو برای من به درد بخور.

- بیا ، بیا بشین یه فکری به حال این مسئله های مسخره بکن

اخمی کرد و گفت : مسخره خودتی و هفت جدو آبادت ، بار آخرت باشه به مسئله های شیرین ریاضی

توهین میکنی ها تو کودنی به این طفلکها چه ربطی داره؟

- اصلا باشه من کودن ! آقای مخ لطفا بیا این مسئله های شیرین و حل کن

داشتیم باهم ریاضی کار میکردیم که سر و صدای پونه رو از بیرون شنیدم بی اراده مثه فنر از جام پریدمو

رفتم بیرون پیمانم پشت سر من .تا همدیگرو دیدیم پریدیم بغل همو با هم چرخیدیم صدای پیمان در اومد

و گفت :

- بسه بابا خیلی دوس دارید بچرخید برین پارک سوار چرخ فلک شین سرمون گیج رفت بابا بشینین

پونه گفت : چیه زورت میاد؟

- آره خیلی زورم میاد  اونقد که الاناس بالا بیارم

- اه عمو حالمون بهم خورد لوس نشو دیگه

صدای تلفن بلند شد و مامان جواب داد:

سلام احوال شما ، خوب هستید؟...ممنون همه خوبن سلام دارن  زری جون چطورن؟ آقا مهرداد

خوبن؟.... بله ، بله ، حتما ... خواهش میکنم ... هستیم بله ... قدمتون سر چشم آقا بزرگ هم

همراهتون تشریف میارن؟...خواهش میکنم سلام برسونید خدانگهدار

 

هر سه تامون وا رفتیم مامان نگاه نگرانی به عمو و همه انداخت و گفت : اینم از شانس ما !

پیمان خندید و گفت : مهم دیدن شما بود دوست داشتیم داداشم ببینیم که قسمت نشد !

عمه پا شد و قصد رفتن کرد ، با درموندگی و ناراحتی گفتم : تورو خدا یه خورده دیگه بمونید همین الان

که نمیان !

پونه در جوابم گفت : نه عمه جون بزار بریم اینجوری مطمئن تره به قول زن داداش اینم از شانس ما !

این قانونی بود که آقابزرگ وضع کرده بود که تا آقابزرگ اجازه نداده کسی حق نداره با اونا ارتباط  داشته

باشه هر چند توی این مورد بابا به حرف آقابزرگ نبود و نهونی با اونا ارتباط داشتیم .

نزدیکهای نه شب بود که مهمونامون رسیدن

همراه با مهراد برای چیدن میز شام به کار افتادیم ، مهراد پسر عمو پرویز و برادر کوچکتر متین بود که

بیست و چهار سالداشت و به خواست آقابزرگ کامپیوتر خونده بود و توی یه شرکت کامپیوتری مشغول به

کار بود چهره ی بامزه ای داشت ولی نه به جذابیت چهره ی متین از کنارش بودن راضی بودم چون برادر

متین بود عمو و زن عمو رو هم دوس داشتم اما بیش از حد به حرف آقابزرگ بودن و کمی با ما که به قول

آقابزرگ آستین سر خود بودیم ، کج خلقی میکردند البته بیشتر عمو چون زن عمو زن ساده و خوبی بود

توی خودم بودم که صدای مهراد بیرونم آورد

- به جای فکر کردن نوشابه ها رو بریز توی پارچ و ببر سر میز تنبل خانوم !

خیلی با من احساس راحتی میکرد و این هم تا حدودی منو عذاب میداد در جوابش خندیدم و گفتم : تا

تو غذا رو ببری من هم نوشابه ها رو میارم

وقتی همزمان از آشپزخونه به میز ناهار خوری رسیدیم آقابزرگ برامون کف زد و با خنده گفت :

- الحق که جفتتون کدبانوهای خوبی هستین !

مهراد اخمی کرد و گفت : داشتیم آقابزرگ ؟!

آقابزرگ خندید و گفت : خب من اینو میگم تا به تو بر بخوره و دیگه پا نشی به زن ها کمک کنی !

توی دلم به آقابزرگ خندیدم  آخه اون از اینکه مردها توی کار خونه به خانومها کمک کنن بدش می اومد و

می گفت : مردی گفتن زنی گفتن

تا آخر شام مهراد صحبتی نکرد ولی آقابزرگ تا تونست از برتری مرد صحبت کرد و فخر فروشی کرد

شام رو که خوردیم تا مهراد یه بشقاب رو گذاشت رو یه بشقاب دیگه آقابزرگ صداش زد و گفت :

- مهراد جان بیا بشین پیش ما آقایون !

با ناراحتی نگاهی کرد و گفت : بخشید دلم می خواست کمک کنم تا زودتر بری و به درسات برسی

اما ...- نه تو برو من خودم جمشون میکنم برو دیگه ! الانه که محمد شاه قاجار عصبانی بشه ها

خندید و چشمکی زد و رفت دوست داشتنی بود اون هم مثه احمد و عمو پیمان و متین با بقیه مردای

فامیل فرق داشت فقط به قول خودش اون و متین کمی از ما بیشتر در مورد آقابزرگ کوتاه می اومدن و

سعی می کردند احترامشو نگه دارن به قول متین اگه اونام مثه ما باشن آقابزرگ افسرده می شه و

سکته میکنه چون دیگه از پسرا کسی نمیمونه تا تحویلش بگیره . مهراد رفت و من میزو جمع کردمو بردم

آشپزخونه خوشبختانه زحمت ظرفارو مامان و زن عمو کشیدن و منم با خیال رحت رفتم اتاقم تا شروع

کنم به درس خوندن آخه تا کنکور سه روز فرصت داشتم به مامان و عمو و عمه و متین و احمد قول قبولی

رو داده بودم  با درسام درگیر بودم که صدای درو شنیدم مهراد بود اجازه گرفت و وارد شد و روی تخت

نشست و گفت : میدونم درس داری ولی مأمورم و معذور!

نگاهی با تعجب بهش کردم و گفتم : چطور مگه ؟

- آقابزرگ صدات میکنه کارت داره .

وارفتم ، به حال من خندید و گفت : ببخش ولی من بی تقصیرم !

- میدونه دارم تو اتاق درس میخونم ؟

با ناراحتی سرشو تکون داد ، با صدای لرزون گفتم : وای دوباره یه دعوای دیگه !

دستش رو به سمتم گرفت و گفت : پاشو من پشتتم! به کمکش بلند شدم و به پذیرایی رفتم به سالن که رسیدیم روبه روی آقابزرگ روی مبل نشستم و آماده ی یه دعوای حسابی شدم تنم از نگرانی می لرزید می دونستم آقابزرگ چی میخواد بگه با تنی لرزون و صورتی برافروخته به آقابزرگ نگاه میکردم که ناگاه نگام به مامان افتاد اونم نگران بود ولی میدونستم از دستش کاری ساخته نیست تمام امیدم به مهراد بود و بس . صدای آقابزرگ بود که اسممو صدا میزد و این صدا زدن بیشتر به وحشتم دامن میزد !     -

نگاه ناگهانی که به آقابزرگ انداختم باعث شد همه به حال داغونم پی ببرند                                      

  - چیه اطلس ؟ از چیزی

  با من من جواب دادم : نه

  - اما ظاهرت که چیز دیگه ای رو نشون میده نکنه از من میترسی؟                                                  

  بدون رودربایستی سکوت کردم یعنی اینکه آره ، مهراد لبخند زد و سرجاش جابه جا شد و بهم فهموند کمی آرومتر برخورد کنم !

 

همه ی ما از حرف زدن با آقابزرگ واهمه داشتیم چون هر وقت صدامون میزد و چیزی می گفت حرفش چیزی جز زورگویی نبود بازهم آقابزرگ بود که صدام میزد                                                             

    - اطلس مگه با تو نیستم ؟ چه چیز من ترس داره ؟ مگه من لولوخورخوره ام ؟                                 

   با ترس بهش نگاه کردم و گفتم : اختیار دارید آقابزرگ منظور من این نبود !                                  

        - پس از چه چیز من - آخه نمیدونم چی می خواین بهم بگین !                                                                              

     - مگه کار خطایی کردی که اینقدر میترسی؟                                                                         

       با صدایی لرزون جواب دادم : نه

    - ولی از نظر من کار خطایی کردی اونم خیلی بزرگ !                                                                  

   رنگ از صورتم پرید آقابزرگ ادامه داد : حالا دیگه بدون اجازه ی من درس میخونی؟                           

     چیزی نداشتم بگم اما به هزار زحمت گفتم : آقابزرگ شما که میدونستید من امسال کنکور دارم          

  صداش رو بلندتر کرد و گفت : خودتو به خریت نزن خوب منظور منو میفهمی ! آخه دختر چرا اینقدر خیره سری میکنی؟ من بهت گفتم به شرطی حق داری کنکور بدی که یا معلمی باشه یا خیاطی ، جز این دو هرگز! گفتم یا نگفتم

به گریه افتاده بودم با هق هق گفتم : اما آقابزرگ .....                                                                   

  - اما و زهر مار حالا منو گول میزنی؟ تو بچه ای اما من از پدر و مادرت انتظار نداشتم که بهم دروغ بگن     

بابا به دروغ گفت : آقابزرگ من هم مثه شما بی اطلاع بودم و الان موضوع رو فهمیدم                         

   آقابزرگ نگاهی به بابا و مامان انداخت و گفت : برای هردوتون متاسفم با این بچه تربیت کردنتون !        

   مامان و بابا ساکت بودن اما بابا با عصبانیت تمام بهم نگاه میکرد میدونستم ازم چی میخاد ، میخاست سکوت کنم و چیزی نگم اما من نمیتو.نستم ساکت بشینم و هیچی نگم پس جواب دادم :                  

- آخه آقابزرگ نمی شه که همه معلم و خیاط بشن این مملکت به دکتر و مهندس هم نیاز داره         

     - دکتر و مهندس این مملکت چه ربطی به تو داره مگه تو مردی  که میخای دکتر مهندس بشی ؟ هان؟ 

  - آقا بزرگ این رشته ی خیلی خوبیه من بخاطرش خیلی زحمت کشیدم                                         

   - کشیدی که کشیدی میخاستی نکشی من فدا با عمت اینا قرار برم شمال ویلای سولقان شما ها هم مجبورین با من بیاین تا تو نتونی کنکور بدی فهمیدی؟                                                                

    با همه ی غرورم شکستم دست و پام به لرزش افتاد و با ترس اما قاطع گفتم : آقابزرگ من نمی....       

  - چشم آقابزرگ ما هم همراه شما میایم هر جور شما امر کنید ! اطلس تو هم تمومش کن !            

    اینبار هم بابا بود که نذاشت حرف رو بزنم !                                                                                

   اشک توی چشام حلقه زده بود با عصبانیت بلند شدم تا به اتاقم برم که باز آقابزرگ مانع شد و گفت :  

   - یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بدون اجازی من پاشی بری !                                                      

مجبور به اطاعت شدم و نشستم چند دقیقه بعد مامان که فهمیده بود خیلی بهم ریخته ام ازم خواست تا چای بریزم و بیارم منم از خدا خواسته بلند شدم و به آشپزخونه رفتم داشتم میترکیدم داغون داغون بودم  تنها چیزی که به ذهنم رسید کمک گرفتن از عزیز دردونه ی آقابزرگ متین بود آروم طوری که کسی متوجه نشه شماره داداشو گرفتم و بهش گفتم :                                                                         

- من قطع میکنم تو خودت زنگ بزن و بگو گوشی رو بدید اطلس                                                     

  همین کارو هم کرد وقتی چای هارو تعارف کردم و نشستم صدای تلفن بلند شد بابا گوشی رو جواب داد و بعد از کلی خوش و بش گوشی رو داد به مامان بعد از اون هم نوبت من بود سریع گوشی رو گرفتم و بعد از یه احوالپرسی و خداحافظی فرمالیته رفتم اتاقم و از اونجا گوشی رو برداشتم و تمام ماجرارو تعریف کردم از اونجایی که صدام روپخش بود متین هم از همه چیز مطلع شد و وقتی ازش کمک خواستم بهم قول داد با آقابزرگ صحبت کنه اونم نه امشب بلکه شب قبل از کنکور احمد هم بهم گفت آروم باشم و فردا باهاشون به سولقان برم و وضعیت رو از این بدتر نکنم  اون شب کذایی با تموم دردها و غصه هاش تموم شد ولی نمیدونستم که تازه این اولین شب مصیبت های منه و تازه بد بیاری هام شروع شده

صبح روز بعد هر کدوم جدا جدا به ویلای آقابزرگ رفتیم ما آخرین خانواده بودیم که رسیدیم از شانس بد    من عزیز دردونه های لوس آقابزرگ هم اونجا بودند  منظورم فریبا و فرزانه دختر های عمه پریدخت بودند که فرزانه یک سال از من کوچیکتر بود و قول داده بود تا دیپلم بیشتر نخونه البته حقم داشت چون بیشتر به شوهر داری علاقه داشت تا درس و مدرسه ، فریبا هم دو سال از من بزرگتر بود و به خواست آقابزرگ طراحی دوخت می خوند هیچکدوم از همدیگه خوشمون نمی اومد .

 

قیافه درهمی داشتم که حال درونمو به همه نشون میداد همه روی تراس نشسته بودیم و هرکسی با همپای خودش مشغول بود آقابزرگ با دامادش آقای دلجو صحبت میکرد بابا و عمو پرویز داشتند شطرنج بازی میکردن و خانوما با اون دو تا خاله زنک هم یه گوشه مشغول صحبت بودن تنها کسایی که تو جمع ساکت بودن من و مهراد بودیم توی خودم بودم که صدای زن عمو از خودم بیرونم آورد :

- اطلس جان ؟

- جانم زن عمو ؟

- چیه گلم ؟ نبینم عروس نازم تو خودش باشه !

عادت خودش و عمو بود که گهگداری منو به لفظ عروس خطاب کنن البته کسی هم اعتراضی نمیکرد فقط دخترعمه های نازنینم بودند که پا روی پا می انداختند و ابرو کج میکردند !

با لبخند جوابشو دادمو و گفتم : نه زن عمو خوبم فقط کمی خسته ام آخه دیشب خوب نخوابیدم

- چرا عزیزم ؟ موضوع خاصی نبود که خودتو بخاطرش ناراحت کنی

هیچ نگفتم اما از شدت ناراحتی لرزش دستام شروع شده بود ادامه داد : گفته باشم ما تو رو همینجوری هم دوست داریم و میخایمت درضمن ما دوست نداریم عروسمون بیشتر از دیپلم بخونه ها گفته باشم کفرم داشت درمی اومد که فریبا ادامه داد : شنیدم آقابزرگ بد جور ناک اوتت کرده آخه تو رو چه به درس خوندن؟حتما باید همیشه خودتو تو چشم کنی؟

با عصبانیت گفتم : لابد فقط تو به درد درس خوندن میخوری؟ اونم چه درسی دوخت و دوز !

غمزه ای اومد و گفت : نه اما من به حرف بزرگترم گوش میکنم و پررویی نمیکنم که مثلا بگم من درسم خوبه !

با کفر و صدایی لرزون جواب دادم: کار خوبی میکنی اونقد بکن تا دندونات از شیرینی زیادی شکرک بزنن!

اینو گفتم و پا شدم و به سمت رودخونه دویدم نمیخاستم اشکامو ببینن تا جلو رودخونه رسیدم بغضم ترکید ربع ساعتی گذشت تا آروم شدم ناگهان دست کسی رو روی شونه ام حس کردم برگشتم غیر قابل باور بود ولی آرامبخش دلم بود اونی که بودنش اون لحظه و اونجا محال بود یا آرزو بود اونم چه آرزوی شیرین و غیر ممکنی !دوباره بغضم ترکید سرمو رو سینه ی پیمان گذاشتم و شروع کردم به گریه !چقدر آرومم میکرد ، چقدر بی بهونه میشد آروم شد و گریه کرد نه اون چیزی می گفت نه من یه ربعی می شد که ساکت بودم و سرمو به سینه اش فشار میدادم تا بالاخره صدای پیمان دراومدو گفت : 

- خوبه عمو جون توهم ، هی هیچی نمیگم تو هم هی فشار بده درد گرفت این سینه ی صاحب مرده !

سرمو از سینه اش برداشتمو بهش نگاه کردم اما هیچی نگفتم صداشو آروم کرد و گفت : قربون اون چشمها اینجوری نگام نکن دلم آب می شه باشه بذار ، بذار عمو جون بذار!اینو گفت و سرمو گذاشت رو سینه اش اما سرمو بلند کردم و تا خواستم حرفی بزنم دوباره سرمو گذاشت رو سینه اش و گفت بذار عمو جون بذار راحت باش اینقدر فشار بده تا از کمرم بزنه بیرون !

سرمو بلند کردم اما دو.باره سرمو گذاشت رو سینه اش و گفت : بذار عمو جون بذار!

عصبانی شدم و گفتم : اه  نکن عمو تو هم گیر دادی ها

خودشو عقب کشید و گفت : زهرمارخیلی هم دلت بخواد چرا پاچه میگیری؟

- دلم میخاد اما تو د یگه شورشو در نیار ، تو اینجا چیکار میکنی؟

قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت : ویلای بابامه از تو باید اجازه بگیرم !

با خنده ای زورکی گفتم : عمو اصلا حوصله ی شوخی ندارم ها !!!!

- یعنی می گی حواسم رو جمع کنم  یه وقت ممکنه پاچمو بگیری؟

- عمو تورو خدا

جدی شد و گفت : اول تو بگو دو روز قبل کنکور اینجا چیکار میکنی و تنها لب رودخونه چرا گریه می کنی تا من هم جوابتو بدم

یاد بدبختی خودم افتادم و با گریه جریان شب قبل رو براش توضیح دادم با محبت گفت :

- بخاطر این خودتو ناراحت نکن اولا فریبا غلط کرده به تو اونجوری گفته دوما آخه فریبا خودش کیه که تو بخاطر حرفش خودتو ناراحت می کنی؟تویی که عزیز عمویی سوما متین قبل از تو ماجرای دیشب و برام تعریف کرده و من هم به همین دلیل اومدم اینجا ، اومدم و خودمو کوچیک کردم و سردست آقابزرگ خم شدم و بوسیدمش تا فعلا من و پونه رو از خونه بیرون نندازه ببینیم چیکار میشه کرد حالا هم فکرشو نکن دو روز تا کنکور مونده با هیجانی از عشق بوسه بارانش کردم از متین هم ممنون بودم که به قولش عمل کرد و عمو رو برای کمکم فرستاد کمکی که خودم اصلا بهش فکر نکرده بودم

با پیمان به سمت خونه برگشتیم مامان نگران بهم نگاه میکرد مهراد هم یعنی از برگشتن من خوشحال بود ولی من اصلا حوصله اشو نداشتم و بهش محل نمیدادم عمع پونه به استقبالم بلند شد ولی جلوی دیگران یه احوال پرسی معمولی کردیم و سر مبل نشستیم که آقابزرگ دوباره نطقش گرفت :

-خب آقا پیمان حالا که دلت هوای مارو کرده و خواب مادر خدابیامرزتو دیدی و اومدی دست بوس ما چرا نصف وقتتو با اطلس میگذرونی؟

پیمان خیلی قدتر از این حرفها بود که جلوی آقابزرگ کوتاه بیاد منتها بخاطر من سعی در آرامش خودش کرد و گفت : اختیار دارید آقابزرگ دیدم توی جمع نیست گفتم بیاد دور هم باشیم

- برای بودن در جمع ما باید منت هم کشید کسی که ناز میکنه رو بذار بکنه ما کاری بهش نداریمجمع ما بدون حضور اطلس هم کامل بود .

دلم شکست نمیدونم چرا از بچگی پیش آقابزرگ عزیز نبودم و شانس نیاوردم خنده های ریز و زیرزیرکی فریبا و فرزانه بیشتر بغض رو تو گلوم نشوند پیمان به دفاع از من گفت :

- خب اگه بدون حضور اطلس هم جمعتون کامل بود دیگه واسه چی بنده ی خدارو زابه راه کردید آوردید اینجا خب میذاشتید به کارو زندگی خودش برسه !

از جوابی که پیمان داده بود خیلی خوشم اومد اما آقابزرگ از اون هم پرروتر بود

- دختر حق انتخاب نداره هر جا پدر و مادرش رفتن اون هم باید بره حتی اگه جهنم باشه مثه فریبا و فرزانه که مثله  دوتا خانوم همیشه حرف گوش میکنن

فخر فروشی و ناز فروختن فریبا و فرزانه توی اون لحظه خیلی دیدنی بود آقابزرگ حرفشو ادامه داد :

- خب هرچند اطلس اصلا قابل مقایسه با فریبا و فرزانه و در حد اونا نیست !

اشک توی چشمام لغزید دلم به حال مامانم سوخت که مجبور بود سکوت کنه و خورد شدن دخترشو  در مقابل جاری و خواهر شوهرش ببینه فریبا در جواب به آقابزرگ با طعنه گفت :

- نه آقابزرگ اختیار دارید اطلس جون افتخار نمیدن با ما دم خور شن آخه میخوان مهندس فیزیک بشن !

آقاقابزرگ عصبانی شد و جواب داد : اطلس غلط کرده با همه ی اون کسایی که توی اینکارتشویقش کردن

منظورش با پیمان و پونه بود و این رو همه خوب می دونستند پونه که مثه یه موش یه گوشه نشسته بود و حرفی نمی زد مهراد هم که خیرسرش گفته بود من پشتتم هیچ غلطی نکرد اما پیمان جواب داد :

 

- کسی اطلس و تشویق نکرده آقابزرگ این خواسته ی خودشه و اطلس به عنوان یه دختر عاقل و بالغ که نسبت به خیلی از دوروبری ها و همسن و سال هاش بیشتر میفهمه ،این حق رو داره که واسه ی آینده ی خودش تصمیم بگیره و راه خوشبختی خودش رو هموار کنه نه مثه بعضی از خاله زنک ها که فقط با لوس کردن خودشون سعی در جلب توجه اطرافیان داشته باشن و خیالشون راحت باشه هرچی از اونا بخوان چه از لحاظ پول و ....در اختیارشون می ذارن اطلس می خواد نشون بده آدمه و همونطور که خدا خواسته از آدمیتش استفاده میکنه و تن پرور و سوسول نیست مثه خیلی ها که فقط می خورندو می خوابندو و از زندگی کردن چیزی جز آرایش های آنچنانی و لارج خرج کردن پول و پوشیدن لباسهای مد روزی که اصلا در شان یک خانواده اصیل مثل ما نیست ، خودشو پخش و پلا نکرده فرق اطلس با بقیه اینه و من هم ستایشش میکنم !

چشم همه گرد شده بود هیچکس حرفی نمیزد حتی صدای نفس های فریبا و فرزانه هم شنیده نمیشد داشتم بال در می آوردم اما نگرانی عجیبی توی دلم موج می زد و اون هم نگرانی برای پیمان بود

آقابزرگ با اون همه هیبتش سکوت رو شکست و با صدای آروم و من و من گفت : پیمان منظورت از اونایی که گفتی فریبا و فرزانه نیستن که؟!

پیمان با جدیت جواب داد : حقیقت تلخه آقابزرگ !

صدای آقابزرگ بلند شد و گفت : من اجازه نمیدم کسی در مورد دخترام اینطوری صحبت کنه

- آقابزرگ بهتره قبل از اینکه عصبانیتتونو به رخ اطرافیان بکشید یه نگاه به دورو برتون بندازید اونی که از خون شماست و اگر که به خونتون خیلی افتخار میکنید پری و پونه دختراتونن و بعد هم اطلس که نوه ی پسریتونه نه فریبا و فرزانه که از خون خانواده دلجوهان ، فریبا و فرزانه برای من هم عزیز هستند اما بهتره کمی فکر کنیم و با عقل و منطق حرف بزنیم نه با زور و استبداد آقابزرگ دیکتاتور مطلق بودن جوابگوی نسل جاهلیت هم نبود چه برسه به عصر تکنولوژی توی قرت بیست و یک !

همه ساکت بودیم که پیمان ادامه داد : میدونم حضور من اینجا عذابتون میده و از حضور من و پونه خوشحال نیستین اما ازتون عاجزانه خواهشمندم به روح مادرکمی واقع بین باشین و به دنیا اطرافتون بدون حس بزرگ خاندان بودن نگاه کنید و اجازه بدید اطلس کنکورش رو بده فریبا و فرزانه که عزیزدردونه شمان  شدن همونی که شما می خواستین اطلس که طبق گفته ی خودتون براتون هیچ اهمیتی نداره  پس این یه دونه رو هم مثه من و پونه  به حال خودش بزارین

آقابزرگ ساکت بود و هیچ نمی گفت دلم به حال بلایی که قرار بود سر پیمان بیاد می سوخت اما خیلی خوشحال بودم که یکی همه ی حرفهای من و به آقابزرگ زده بود . آرامشی که در آقابزرگ بنظر می اومد مطمئنا آرامش قبل از طوفان بود و همین هم شد :

- اطلس هیچ غلطی نمیکنه همون کاری رو میکنه که من صلاح بدونم دیگه هم نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم پیمان تو هم اگه دلت نمی خواد دوباره از خونه بندازمت بیرون دیگه در این مورد حرفی نزن

- بله آقابزرگ حق با شماست همیشه همونی باید باشه که شما می خواید همون کاری رو باید کرد که شما صلاح می دونید باید به روح مامان خندید و هیچ ارزسی براش قایل نشد چون شما نمی خواید باید زندگی کرد و سئوخت و ساخت و آخرش هم دق کرد و مرد درست مثه مادر چون شما صلاح میدونید . باید همه اونی باشن که شما می خواید آخه انگار شما دارید به جای همه زندگی میکنید حق با شماست باید پسر و دختر از خونه ی پدر شون بیرون انداخته بشن چون نمی خوان ناحق بشنون آره همش درسته باید تنها بود و تنها موند چون شما همسران آینده مون رو انتخاب می کنید و اگرم نخواین از خونه بیرونمون میکنید و از ارث محروم میشیم اینا همش شمایید آقابزرگ شما حقید شما درستید باشید آقابزرگ ان شاالله  همیشه سالم و سرحال باشید و بتونید به قلدریتون ادامه بدید

سکوت کرد و رو به پونه اشاره داد و ازش خواست بلند شه تا برن پیمان و پونه رفتند و هیچکس هم مانع رفتنشون نشد اونا رفتند و دل و امید من هم رفت آقابزرگ دست روی سینه اش گذاشت و نگرانی اطرافیان رو برانگیخت تنها کسی که از جاش تکون نخورد من بودم همه به هول و ولا افتاده بودن  به کمک بابا و عمو آقابزرگ رو به بیمارستان بردند . بعد از رفتنشون وقتی که فقط خانومها موندیم تازه نگاه ها به سمت من جلب شد که همونطور اونجا نشسته بودم عمه پریدخت که لنگه ی دختراش بود رو به من کرد و گفت  : راحت شدی اطلس خانم ؟ ببین میتونی بکشیش!

فریبا ادامه داد : اصلا هر جا اطلس باشه نحسه ! اگه نمی اومد چی میشد الکی سفرمونو هم خراب کرد

مامان که چشم بابارو دور دیده بود گفت : فریبا خانم بهتره قبل از اینکه متلک گویی کنی بری و دنبال علت همه ی این بدبختی ها بگردی که کسی نیست جز خودت که از سر حسودی اون دهن لقت رو جمع نکردی و ماجرای کنکوراطلس رو به آقابزرگ گفتی

از مامان خوشم اومد فریبا کپ کرد تا عمه خواست چیزی بگه زن عمو وارد معرکه شد و گفت :               - بس کنید توروخدا به جای اینکه به جون هم بی افتین بشینید و برای سلامتی آقابزرگ دعا کنید           با گفته ی زن عمو جو آروم شد و همه ساکت شدند دوباره به کنار رودخونه رفتم و نشستم زیر درخت بید مجنون ، همون جایی که تو عالم بچگی می شد خونه ی من ومتین ، اونجا میشد خونه ی ما و ماهم که زن و شوهر بی اختیار گریه ام گرفته بود که صدای آهنگی منو از خودم بیرون آورد                                 

چشمای من میل به گریه داره میخاد بباره                     دل نمیدونی که چه حالی داره چه حالی داره   از درو دیوار واسه دل میباره خدا میباره                          زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام ......

به سمت صدا برگشتم اما کسی رو ندیدم چشمم به دستگاه صوت مهراد افتاد که پشت سرم بود دستگاه رو برداشتم و به آهنگ گوش کردم و به حال خودم زار زدم

هرچی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار با دل من میشکنه                                                                دل دیگه اون طاقتارو نداره خدا نداره                        پشت سر هم داره بد میاره خدا میاره                    از درو دیوار واسه دل میباره خدا میباره                    زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام ..........

چندبار این آهنگ و از اول گذاشتم و باهاش خوندم و گریه کردم که صدای مهراد من متوجه خودش کرد

- نمی خوای بس کنی ؟ آخه چقدر میخای گریه کنی؟                      

به سمتش برگشتم و اشکامو پاک کردم تا نبینه و گفتم : از کی اینجایی؟

- من هیچ وقت تنهات نذاشتم !

دستگاه صوت رو به سمتش گرفتم و تشکر کردم ، مانع شد و گفت : باشه پیشت آهنگ هاش قشنگه

تشکر کردم و نگاهم و به سمت رودخونه برگردوندم

- تورو خدا اینقدر غصه نخور توکلت به خدا باشه همه  چی درست می شه !

با عصبانیت بهش گفتم : تو یکی نمیخواد تو گوش من یا سین بخونی !

طفلک انتظار چنین برخوردی رو نداشت خودشو جمع و جور کرد و گفت : نمی خواستم ناراحتت کنم آخه نگرانت بودم .

- آره جون خودت تو نگران خودت باش!

- اطلس خواهش میکنم ! مگه من چی گفتم که ناراحت می شی ؟

- اگه میخای اینجا بشینی  ساکت باش و چیزی نگو !

آروم بلند شد و رفت دلم خیلی براش سوخت آخه اونکه تقصیری نداشت پیمان که پسر آقابزرگ بود اونجور ناک اوت شد چه برسه به این بنده خدا، اما دلم می خواست داغ دلم رو سر یکی خالی کنم و چه  دیواری کوتاهتر از دیوار مهراد ،آقا سر به زیر متین ، آخ گفتم متین ! چقدر دلم می خواست اینجا بود ! نمیدونم چرا تازگی ها حضورش و فکرش برام دائمی شده بود

خبردادن آقابزرگ شب رو بیمارستان میمونه و فردا صبح میاد شاید بد جنس بودم ولی از نبودنش خوشحال شدم چون شب رو با آرامش می خوابیدم...




 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: